هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

نذری...

مامانی این روزا درگیر تغییراتیم... اول توی ذهنمون هی اهدافمونو می چینیم کنار هم، بعد هی قاطی میکنیم... یکی از اون تغییرات که شب و روز داریم بهش فکر میکنیم تعویض خونه هست... همین که تصمیم گرفتیم شما رو داشته باشیم خدا یه لطف بزرگ بهمون کرد و در عرض دو هفته خونمونو عوض کردیم... خونه کوچولوی یه خوابمون شد دو خوابه! البته الانم هنوز کوچولوئه ولی خب شما اتاق داری برای خودت... همین که خونه عوض کردیم بابایی شغلشو تغییر داد... اینا همه به برکت وجود شما بود... ولی خب... الان 52 تا پله رو بالا و پایین رفتن کار سختیه... مخصوصا وقتی شما بغل منی، و مخصوصا وقتی تنها باشم... که خب بار و بندیلم هست... باید یه فکری بکنیم... یه تصمیم گیری خیلی سخته... با...
30 فروردين 1393

هدیه های به دنیا اومدن هیراد خان

پسرک ناز مامان... خیلی وقته می خوام اینو بنویسم... عزیزای دلمون خیلی زحمت کشیدن و برای دنیا اومدن شما هدایایی به ما دادن... من از همشون ممنونم... ارزش مادی هدیه نیست که مهمه، بلکه همین که اسم کادو میاد و تقدیم میشه یعنی اون فرد برای من، شما، بابایی ارزش قائل بوده و ما رو مدیون محبت خودش میکنه... من هم همیشه عاشق هدیه دادنم مامانی، و البته گرفتنش   توی کتابای روانشناسی همیشه می خوندم که هدیه بمب محبته و واقعا هم همینه... درای دوستی رو باز و بازتر می کنه هدیه...    شما هم همیشه یادت باشه توی هر شرایطی هدیه دادن به کسانی که دوست داری رو فراموش نکنی عزیزم... ولو با یه چیز اندک... و وقتی بزرگ شدی برای همه مهربون...
24 فروردين 1393

عوض شدیا!

دردونۀ من... الان یه دنیا خستگی روی شونه هامه... شدیدا گردن درد دارم و وقتایی که شمارو بغل می گیرم بیشترم میشه... یه عالمه خوابم میاد... چشمام خیلی خستست... بهار همیشه حال منو به هم ریخته، یعنی یه رخوت ناراحت کننده بهم میده... چند روزم هست که حال و روز درست و حسابی ندارم... ضعف شدید، چشمام سیاهی میره و کلا تنم هی مورمور میشه... خاله ندا گفت که به خاطر کم خونیمه... همیشه طفلی نگران کم خونی من بوده، هی هم توصیه کرده قرص آهنمو بخورم منم که هی یادم میره... دیروز مجبورم کرد بخورم (البته تلفنی! رفته بودن با مامان قشنگ اینا شمال) و به اجبار خاله و بابا مهدی یه عالمه هم پسته خوردم... یادم میاد وقتی شما توی شکم من بودی از هُل این که ضرری متوجه ش...
20 فروردين 1393

سیزده به تو!

سیزده بدر امسال تنها سالی بود که ما بیرون نرفتیم، همیشه توی خونه بابایی هم اگه به کوه و دشت و دمن نمی رفتیم، تئاتری، سینمایی، سفره خانه ای و شامی در رستورانی داشتیم... امسال گفتم که صبح بریم بام تهران... مثل پارسال... بابایی گفت با هیراد؟ گفتم آره می پوشونیمش خب... ولی خب نرفتیم... کلا کسل شدم دیگه... شبش هم با خاله ندا اینا و مامان قشنگ و بابا یدی قرار بود بریم سفره خانه شبستان که خب یه چیزایی پیش اومد و نشد و نرفتیم... در عوضش دوازده بدر داشتیم! شما رو بردیم پارک لاله ولی از اونجایی که نسبت به باد نگاه خصمانه داری و فکر کردی که باد دشمنته و یه چیزیه که داره بهت حمله میکنه همش گریه کردی... ما هم سریع اون اوایل چرخیدیم و تندی سوار ...
15 فروردين 1393

سه ماهگی ماه من...

عزیزدلم... با تاخیر می ذارم... چون دو روز با تاخیر، روز نهم فروردین، خونۀ مامان قشنگ کیکتو درست کردم... سه ماهه شدی عشق من، ولی انگار به اندازۀ هزار سال بهت وابسته شدم... خدا حفظت کنه ماه من... اینم سومین کیکی که برات پختم...     ...
12 فروردين 1393

هفتۀ اول عید را چگونه سپری کردیم ! :)))

مبارک است بهاری که در آن، قدمهای تو بر چشمهایمان است...     چقدر خوب بود با تو بودن... برای من که تا لحظۀ آخر هر سال، به هزار و یک اتفاق افتاده و نیفتاده های توی دلم مونده فکر میکردم امسال رنگ دیگه ای داشت... وقتی که تو خواب بودی و بابایی میگفت گناه داری که بیدارت کنم و من مصرّانه میخواستم لباس زنبوریتو تنت کنم و توی کامیونت که کلی گشته بودم و پیدا نکرده بودم و روز عید بابایی با خریدنش سورپرایزم کرد بشونمت... کنار سفره هفت سینی که با عروسکا و اسباب بازیات چیده بودم...     با شهد شیرینی مثل تو خیلی مزه داشت لحظۀ سال تحویل دعا کردن... مثل همیشه از خدا فقط سلامتی و سلامتی خواستن...  خدا ...
8 فروردين 1393

اولین باری که حمام بردمت...

برای اولین بار بردمت حمام... یه فوبیا شده بود... اینکه بتونم از پسش بربیام یا نه! همش می ترسیدم از دستم لیز بخوری... البته توی خونۀ خودمون به خاطر کوچیکی حموممون نمی تونم اینکارو بکنم، ولی توی خونۀ مامان قشنگ موفق شدم... مامان قشنگ اولش ترسید... توی چشماش خوندم که یه طوری مردده که اجازه بده من شما رو حموم کنم... ولی بابا یدی بهش گفت بالاخره چی؟ و من با توکل به خدا و تسبیح حضرت فاطمه که خوندم شما رو بردم حموم... بابا مهدی هم اومد داخل و کنارم بود... شکر خدا اصلا گریه نکردی... حتی وقتی سرتو شستم هم باز آروم بودی... خیلی خوشحال شدم که از پس این کار هم براومدم... الهی شکر... بعدش لباس زنبوریتو پوشیدی و کلاهی که خودم بافتم رو گذاشتم سرت ...
8 فروردين 1393

مهمونی سیسمونی

سلام ماهی کوچولوی شیطون من! چه میکنی با این روزا؟ هفتۀ پیش (دوشنبه ششم آبان) من و بابایی در یه اقدام ناگهانی رفتیم پیش دکتر شاکری و سونو انجام دادم! و صورت ماه شما رو دیدیم... با اینکه سونو معمولی بود ولی اینقد واضح بود که الان راحت می تونم موقع فکر کردن به شما تصورت کنم... به نظرم خیلی کار خوبی کردیم! :) جونم برات بگه که جمعه مهمونی سیسمونی برگزار شد... روز قبلش اول رفتم آرایشگاه و یه صفایی به ابروهام دادم... بعدم راهی خونۀ مامان قشنگ شدم و همین طور که هی روی کاناپه دراز کشیده بودم ناظر کارای ایشون بودم! البته تنها کمکی که کردم رنده کردن سیب زمینیها و تخم مرغها و هم زدن الویه بود! بقیه رو طفلی خود مامان قشنگ درست کرد... ا...
13 آبان 1392
1